ورق هاي بي نقش

بهناز علي پور گسكري

ورق هاي بي نقش


بهناز علي پور گسكري

همان روزها كه خنده ي وقيحش زير آن سبيل زرد پهن مي شد ،مي شنيدم كه مي گفت:"بد بخت تو فقط سر خري ،همين." شاگرد هاي كوچكم هم مي دانستند انگار. وقتي انگشت ها را دور چشم ها حلقه مي كردند و موقع بيرون رفتن از كلاس مي لنگيدند، كاري از دستم بر نمي آمد جز همان كه داد بكشم و خيره بمانم به جاي كفش هايشان روي ديوار.

پتو را روي گيلار كشيده بودم ،پاهاي سفيد كوچكش را توي شكم جمع كرده بود. صداي خرناسه هاي يونس نمي آمد. انگار مرده بود.گفتم برو ببين اين دسته هاون چه مرگشه اين جوري پا مي كوبه زمين؟

يك ريز ميكوبيد. از روي سر گيلار دست كشيدم به تشك سرد و خالي يونس، عينكم را برداشتم و پرده را كنار زدم. دانه هاي سفيد برف مثل يك كپه پشه ي خاكي دور حباب هاي سردر حياط چرخ مي خوردند. زمين يك دست سفيد بود و جا پاهايي كه به سياهي مي زد تا روي پله هاي اتاق بدري ادامه داشت. تنم داغ شد و پاهايم سست. كسي انگار دستم را گرفت و بردم به سالن. خشكه نوري
از پنجرهي رو به كوچه رگه رگه افتاده بود روي عكس هاي ديوار و شجره نامه ي خانوادگي. چشمم به صورت تب دار آقا جان بود با لباس سرداري كه تنم لرزيد و آقا جان انگار دستم را گرفت و خواباندم روي تخت. عينكم را برداشت و گذاشت زير تخت جايي كه دستم برسد ، بردارم و پتو را روي صورتم كشيد . چه ها كه بر من نگذشت . مي ديدم موهاي بدري را مشت كرده ام و بدن برهنه اش را از پله ها پايين مي كشم و يونس با عصاي آقاجانم به سرم مي كوبد و عر بده مي كشد .همين بود كه وقت و بي وقت چنگ مي انداختم به سر و صورت بدري ،چه مي دانم شايد هم چون ديگر آقاجان و مادر نبودند تا پشتشان سنگر بگيرد و برايم زبان درازي كند.

باز اين تخم جن ها توپ را كوبيدند به پنجره ي آشپزخانه. توله سگ ها بدري ديگر نيست، مرد، بدري مرد. به ملافه ي بدري روي دسته صندلي دست مي كشم ،دو شانه دندانه شكسته اش روي گل قالي افتاده است.بدري مي گفت كوچه درختي بي آنكه درختي آنجا باشد، جز يك تير برق سيماني. صداي قشقرق پسر بچه ها از همان جا مي آمد، زير پنجره ي اتاق بدري دم مي گرفتند :دوباره دوباره…

در را كه باز مي كردم انگار از ما بهتران ديده باشند،پا مي گذاشتند به فرار.سرم را مي گرفتم بالا : بدري

بدري باز آن بالا رقاصي راه انداختي؟آن روز يونس داشت دوباره ماشينش را توي حياط غسل مي داد. كليد را دادم دستش و گفتم:"دنيا را آب ببره تو را خواب برده. دست از اين امام زاده بكش،برو بيارش پايين".خيلي بي حيا شده بود گفت:"نوكر ما نوكري داشت نوكرش هم…" بدري غوز كرده و پاكشان آمد كنار در آشپزخانه .ملافه ي نخ نمايش را سفت پيچيده بود دورش.ورق هاي بازي را دست به دست كرد و انگشتش رفت بالا :"آجي اجازه؟ "هر وقت ورق ها را درجا توي دستش بر مي زد و پلك هايش مي كوبيد، ترسيده بود .نرم نرمك پيش مي آمد ،اعتنا نمي كردم بعد خودش را مي انداخت روي صندلي و مي خنديد…

بايد به عمو ها و عمه و مول زاده هايشان كه خيلي وقت است دل دل ميكنند ،دوباره پايشان اينجا باز بشود ،زنگ بزنم و لابد صدايم بلرزد كه بدري مرد و پچ پچشان را بشنوم كه راحت شد زبان بسته. اول يونس كه معلوم نشد آخر خودش را كجا گم و گور كرد بعد گيلار و حالا هم بدري . وقتي مي آيند ، دور تا دور مي نشينند و با آن لباس ها خانه ام سياه مي شود. خوب مي دانم، بايد درباره ي روزهاي آخرش جوري حرف بزنم ،خودم هم باورم بشود. مي گويم:" غذا نمي خورد. هيچي توي معده ا ش نمي ماند. از پا افتادم بس كه شستم و روفتم و لگن گذاشتم . دكتر هم گفته بود استخوا ن هايش مثل خمير نرم شده اند .وقتي ناليده بودم ،دكتر جان من كم نگذاشتم برايش ،گفت شما همه كار كرده ايد تقصير از شما نيست. اين جور مريض ها درد را نمي فهمند، براي همين دور و بري ها تازه وقتي متوجه مي شوند كه كاري از دست هيچ كس ساخته نيست." خوب ،غير از اين هم نبود، من كه همه كار كردم، نكردم ؟ اگر نمي بستمش به درخت خرمالو كه آفتاب نمي خورد.

پاشنه كفش طلايي بدري به زمين نرسيده ، مادرم به در كوبيد :"دست از اين نحسي بردار.بيا بيرون . خودت را نقل حرف و حديث اين فاميل نكن مادر.

همين جا ايستاده بودم . پشت پنجره ي اتاقم، چقدر حياط با دو تا درخت خرمالو و چند كاج مردني پا كوتاه ،به نظرم بزرگ مي رسيد. ريسه لامپ هاي رنگي حياط را مثل روز كرده بود. يونس پاي ديگ ها كه آتش زيرشان خاكستر مي شد، ايستاده بود.

صداي چي بود؟... مثل اينكه يك گله قاطر روي پشت بام مي دوانند. نه بدري، نه ، هيچ چيز نمي تواند بترساندم .يك عمر ترسيدم. از حرف مردم ، از بي آبرويي و ...حالا هم خودم شده ام اسباب هول مردم. نمي داني زن ها با چه وحشتي خانه را بر انداز مي كردند. انگار يك كرور آدم در خانه ام زنداني كرده باشم. وقتي تو را روي برانكارد گذاشتند، تازه ديدم شده اي يك قوز بزرگ با چهار پاره استخوان .نفهميدم كي سرم سنگين شد و نشستم پاي در . گردن و پيش سينه ام خيس بود. بعد ديدم روي صندلي گهواره ايم تاب مي خورم و زن هايي كه دورم وز وز مي كردند ، ديگر نبودند. همان ها كه گقته بودند بدري ديوانه است .

نه هيچ هم ديوانه نبود . بعد از مريضي حافظه اش را از دست داد و مغزش شد عين يك تكه آهن ساب خورده كه همه چيز روي آن سر مي خورد. همين بود گزك داد دست يونس. شوهرش وقتي برش گرداند خانه ي آقاجانم ، زن بيست و هشت ساله اي بود گنگ و زبان جويده .اتاق بالا را آقاجانم براي بدري ساخت تا تيرشان به سنگ بخورد اين قوم هود كه هي گوش تيز مي كردند ، به كنج و كنجاله ي
خانه سر مي كشيدند و سراغ خانم كوچيك را مي گرفتند. كم كم حياط و سالن خانه مان از صداي ساز و بوي عطر مهماني هاي شبانه خالي شد. وچادرهاي تور وكفش هاي پاشنه سوزني مادر آن قدر خاك خورد تا دست آخر بخشيدمشان به مشاطه اي كه گه گاه اين جا مي آمد. مادرم شش ماه بيشتر تاب نياورد. نتوانست ببيند آب دهان دختر شايسته اش تمامي نداشته باشد و اسباب نيشخند دوست و دشمن بشود. داد مي كشيد:" يه آتيشي تو سينه ام الو مي كشه." روزي چند كاسه يخ خرد مي كردبم مي گذاشتيم كنارش و او عين قند مي جويدشان.

دختركم ،گيلار ،توي رويم ايستاد و آواره ي غربت شد ،گفت:"من از اين اسباب خجالت مي ترسم يا من يا اون."چشم باز كردم ديدم چمدان بسته و من دارم از زير قرآن ردش مي كنم.

عمو ها و عمه ها دارند مي آيند. آوار مي شوند روي سرم، توي خانه ام رژه مي روند. جلوي عكس ها مي ايستند و نچ نچ مي كنند. همه جا سر مي كشند. سر به گوش هم مي گذارند لابد مي گويند:"بدري را توي اتاق بالا زنداني مي كرد. زبون بسته از بي قوتي..." هيچ هم خودم را تقصير كار نمي دانم. زندگي همه ما فداي بدري شد.چطور مي شود حاليشان كرد، وقتي چشمشان يك وجب آن طرف تر را نمي بيند.
مادرم گفت:" به زبون تو بهتر راه مي ياد . راضي اش كن به وصلت يونس." نشنيده بودم آقا جانم چي گفت كه مادر به التماس افتاد:" من مهمان همين چند روزم چي به سر بدري زبان بسته ام مياد ؟"
به آقاجان گفتم:"خودم تا آخر جور بدري را مي كشم. اين شوفر پا پتي ات را مي خواهم چه كنم؟ ارزاني پير دختر هاي ولايت خودش."
سيني چاي و تكه اي نان روي ميز مي گذاشتم و به بدري مي گفتم :"پاشو بيا تا كي مي خواي روي آن ورق هات كز كني؟"به خاطر قوز پشتش بود كه روز به روز بزرگ تر مي شد يا نمي دانم لثه هاي كبود و خنده هاش. مثل بچه ها ذوق مي كرد و مي خنديد. مي نشستم و نان ها را تكه تكه در استكان چاي مي ريختم و هم مي زدم ، تنها غذايي كه خوب مي خورد و ملچ ملوچ مي كرد.
شب عروسي بدري خودم را توي اتاقم حبس كردم . مادرم مرا اندازه ي فنچ هاي قفس هم نمي ديد.
روزي چند بار جلوي آنها خم مي شد و آب و دانشان را پيمانه مي كرد. .. ديگر گوشم به قهقهه ها و صداي قاشق و چنگال ها عادت كرده بود كه خوابم برد . مي ديدم خدمتكار ها صورتشان را به پنجره ي اتاقم مي چسباندند و قلمه هاي درشت و قابلمه هاي خالي را نشانم مي دادند . و هر چه پرده ي اتاقم را مي كشيدم خود به خود كنار مي رفت. مادر آن شب چه قدر شبيه بدري شده بود ،پيراهن بلند مشكي با بته جقه ي بزرگ سنگ دوزي روي سينه . هميشه در صورتش دنبال سهم خودم مي گشتم . گفت:" هيچي تو به من نبرده قدرتي خدا .مثل عمه هاي سليطه ات بد ذاتي. حالا بزرگ تري كه باش .قرآن خدا كه غلط نشده. خيالت جمع ، كسي بخت كسي رو نمي دزده. خودت بگو مي تونستيم به پسر غضنفرخان صوفي جواب رد بديم؟" نمي دانم چي در صورتم ديد، كه يك دفعه گفت: "نوبت تو هم مي شه عزيز جان . مي دوني از اول مراسم يه خنده به لب من و آقاجانت نيامده ؟"مهمان ها قيه مي كشيدند:" شاباش شاباش." دست انداخت گردنم :"آخه مادر اخلاقم نداري." انگار آب جوش به سرم ريخته باشند ، داد كشيدم:"بگو چشماتم كوره ،پاتم لنگه." بعد ها خودش گفت كه هلش داده بودم و يراق دور يقه اش جا كن شده بود.از پشت در شنيده بودم كسي گفت:" يكي گل و يكي خر زهره ."

ورق هاي بدري ريخته پاي ميز ناهار خوري،چيزي به جانم چنگ مي كشد مي نشينم روي زمين جمعشان مي كنم. آن قدر به دست هاي بدري خو كرده اند كه از دست هايم رم مي كنند.
ورق ها رام انگشت هايش چه بري مي خوردند. يكي يكي مي چيد روي ميز .آن روز هم دوباره رديفشان كرده بود. رو به يونس گفت:"فال بگيرم برات يونس قلابي ؟"يونس پيچ راديو را بست و گفت:"
بگير ببينم چي داري واسه ي ما؟"
-"سرباز يونس قلابي رو مرده ،قلابي با بي بي ملوكم عروسي شده..." شروع كرد به سق زدن و گردن چرخاندن .ابرو بالا مي انداخت و مي خواند:"شاه شاهانم داماد ،ماه تابانم داماد ..."يونس قهقهه زد : "بدبخت شديم به مولا .يعني اون دنيام اين شازده ملوك قسمت ماست؟" ورقي از دست بدري قاپيد وبا آن صداي انكرالا صواتش گفت:"از اين ورق هاي بي در و پيكر چه جوري اين حرفا را در مياري آخه؟"
بدري آويزان شده بود به يونس . ديدم يك لكه بزرگ خون پشت دامنش جا انداخته ،خون خونم را مي خورد. ظرف ها از دستم ريخت كف آشپز خانه. داد زدم :"گور تو گم كن ،بي كاره ي لندهور و حمله بردم به بدري كه دست هاش روي صورتش مي لرزيد و زير ضربه هاي من معلوم نبود مي خنديد يا گريه مي كرد. عين همان روزها كه گيلار مي افتاد به جانش و گازش مي گرفت. يونس هوار كشيد: "خونه ...سرش يه شل و يه ديوونه. "صدام گرفته بود، گفتم:"بيچاره ي غربتي خوب شد آقاجانم نيست اين اوضاع را ببيند. از دهات آوردت بشوي نوكرش. شدي راننده شخصي .بعد هم چشم باز كردي ديدي شده اي سرور خانه ي تاج منش با آن كيا و بيا .البته، مرده كه رو ببيند بايد به كفنش بريند."
وقتي جلو آمد. چشم تو چشم من سينه سپر كرد و پوزخندم زد ،مي توانستم يك كارد را تا دسته در شكمش بچرخانم.
حرف هاي آقاجان هنوز به گوشم پرك مي زند:"شك ندارم دختر جان اين يونس لياقتت را ندارد ولي نوكري ات را كه مي كند، با اين خواهر مريض احوال..".داشتم باغچه را آب مي دادم ،ديدم خيره شده به پيچك هاي ديوار و اشك لاي چروك هاي دور چشمش برق مي زند. رويش را از من گرداند و زمزمه كرد:"روزگارمان را مي بيني دختر؟" فرداي همان روز ،قبل از غروب خودم را ديدم كنار يونس توي محضر .خودكار لاي انگشت هايم مي لرزيد. آقا جان پيشاني ام را بوسيد و گفت:" اين يكي را هم امضا كن. يونس با چشم هاي دريده پيش آمد:" شش دانگ خانه به اسم ملوك؟" آقا جانم همانجا فهميد كه چه خبطي كرده كه ديگر فايده نداشت. از همان اول كه تنش به تنم مي ساييد . بويي مثل كيسه ي ناگرفته ي حمام به دماغم مي خليد و شهوتم آب مي شد و پس مي زدمش.

حوله ي بدري هنوز روي بند ، چشم انتظار من است. چقدر خانه بدون او خالي است. انگار اين همه سال وقت نكرده بودم از پشت سايه اش اين در و ديوارهاي رطوبت زده را ببينم.
سيگار لاي انگشت هاي يونس دود مي كرد. پاي همين سماور ايستاده بودم. گفت:"چه ملچ ملوچي راه انداختي ؟به مولا عاشق اين ملچ ملوچاتم." چاي جهيد به گلوي بدري. كبود شده بود. يونس دستپاچه پك زد به سيگارش و آمد جلو. چند بار كوبيدم پشتش. نفسش جا آمد. خرده هاي استكان را از كف زمين جمع مي كردم ،ديدم يونس ليوان آب را برد جلوي دهان بدري و با پشت دست چشم هاي بدري را پاك كرد .ناله-عشوه اي به گوشم خورد كه هيچ پيش ترها از او نشنيده بودم. جارو و خاك انداز را كنار سطل خاكروبه انداختم ،يونس تندي بيرون رفت. سيگارش اندازه ي كونه ي استكان روميزي را سوراخ كرده بود . دستم را به زور از لاي انگشت هاي نوچش بيرون كشيدم با سماجت مي بوسيد و ول كن نبود.دستمال را انداختم جلو اش ،ميز را پاك كند يك آن كمرم تير كشيد با خودم گفتم تا كي مي خواهي چشمات رو هم بذاري زن؟ دو روز بعد يونس جوري غيبش زد كه انگار هيچ وقت نبود. گيلارم آن
روزها امانم را بريده بود. كليد اتاق بدري را قايم مي كرد و تا چشمم را دور مي ديد، ...

پير كلاغ ها دارند مي آيند.برايشان مي گويم :"ديروز عصر بردمش حياط .شده بود به قاعده ي بچه ي ده ساله.آن قدر لا جون كه عصا به دستش بند نمي شد. بغلش كردم و نشاندم روي قاليچه ي كنار ديوار، زير درخت خرمالو . اتاق را نشانم داد . فكر كردم ورق هايش را مي خواهد. به در ايوان نرسيده، عق زدن هايش برم گرداند. دمر افتاده بود روي استفراغ ها ،كنار خرمالو هاي لهيده ي كف حيا ط.
حمام بردمش ، جور ديگري نگاهم مي كرد. آب كه به سرش مي ريختم عين نوزادي گردن مي كشيد و خودش را به من مي چسباند.
دارم مي بينم عمو جان بزرگ با آن غبغب هاي لرزان ، عصايش را تكان مي دهد طرفم :"بي انصافي نكن دختر. برادر خدا بيا مرزم كم ميراث نگذاشت براي شما دو خواهر .بعد از آواره شدن آن مرتيكه ي يالقوز چند بار گفتيم آدم بگير براي ضبط و ربطش؟" فقط زمزمه كنم :"آب دريا هم بود ،ته مي كشيد." و عمه ام لابد زبان بگيرد:"مظلوم، بدري عزيز عمه بدري، چه خير ديدي از جواني..."بي آنكه به چشم و ابرو انداختنشان اعتنا كنم ،بگويم:" هر روز دو ساعت پا به پايش توي ظل آفتاب مي نشستم به سفارش دكتر. حتما نيش زبان عموجانم باز مي شود:"احسنت ،دست مريزاد، پس آفتابش مي دادي؟ لابد مثل لباس روي بند رخت! "
دارم مي بينم خنده هايشان توي خانه ام مي تركد و خنده سرفه هاي عمو جان با نگاه حريصش روي قالي هاو عتيقه هاي آقاجان مي چرخد. بله بهتر شده بود . بعد از حمام آرام خوابيد. من هم سرم را گذاشتم گوشه ي بالشش.بي اختيار ،مثل اينكه كسي نهيبم زده باشد ،پريدم از خواب. ديدم چشم هايش به طاق افتاده و دهانش باز است...
بايد پيراهن سياهم را ازصندوق بيرون بكشم. با بوي نفتالينش. لباس هاي چرك بدري پشت در حمام است،چه كارشان كنم،بشورم؟ خانه دارد از كوه لباس آدم هايي كه ديگر نيستند ،پر مي شود.
حباب هاي سر در حياط را به خاطر بدري روشن مي كنم. ديگر وقتي نمانده است . بايد عكسش را بدهم بزرگ كنند. آگهي بدهم روزنامه . سفارش گل با تور مشكي، خرما، ترمه ،ساق عروس و...
چند وقت است اين پله ها را بالا نرفته ام؟ در اتاق بدري را كه باز مي كنم ،خيال يونس مي آيد پيش نظرم. دود سيگارش را فوت مي كند به پنجره ي رنگ شده ي اتاق و با صداي ناله ي لولا هاي در غيبش مي زند. آلبوم بدري را از زير تخت بيرون مي كشم. سرفه ام مي گيرد. بايد تلفن كنم، بگويم حق نداريدپا به اين خانه بگذاريد. تا حساب كار دستشان بيايد و غلط هاي زيادي نكنند. بايد بدهم عكسش را ...
صداي غژاغيژ فنر هاي تخت مي آيد. بر مي گردم ،بدري با موهاي وز كرده ي سفيد خودش را روي تخت تكان تكان مي دهد و ورق هايش را بر مي زند .لثه هاي صاف و بي رنگش را نشانم مي دهد:" فال بگيرم برات آجي؟" مي گويم نه خواهر جان ، فالمان را خيلي پيش ترها روي نخود ديده اند، حالا ديگر بايد...

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30170< 10


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي